نرگس فتحی صدابرداری كه در لحظه حمله اسرائیل به ساختمان شیشه ای صدا و سیما در استودیوی رادیو صبا حضور داشت. او درباره آن روز این طور نوشت
نرگس فتحی، صدابردار شیفت عصر دوشنبه 26 خرداد 1404
ظهر سر به هوا شدم،
قد و بالای رعنا و درخشان شیشه ای را
یك دل سیر، سِیر كردم.
دلم لرزید.
دلم از خیال ریز ریز شدنش لرزید.
من نرگس فتحی، یكی از اهالی نجیب و دور از دید، رادیو هستم. صدابردارم. تمام فكرها و ایده¬ها و نواهای تولید شده توسط همكارانم را موزون و خوش صدا می كنم و با مهر رهسپار گیرنده¬های كسانی می كنم كه در گوشه¬های این مرز و بومِ گسترده، گوشی برای شنیدن و دلی برای دل دادن دارند. طبیعتاً جمعه 23 خرداد و دوشنبه 26 خرداد 1404 باز صدابردار بودم.
همچنان روز، روز خدا بود و این منِ بنده¬ی خدا بودم كه درست مثل بقیه در حیرت و بهتِ واقعه¬ای ناگهانی و كریه! به نام "جنگ"، خودم را ملزم به ادای وظیفه می¬دانستم. این روز در حافظه ی كاری من ثبت خواهد شد.
هر دو روز، سر به هوا شدم، قد و بالای رعنا و درخشان شیشه ای را یك دل سیر، سِیر كردم. دلم لرزید. دلم از خیال ریز ریز شدنش لرزید. به خوبی یادم هست، هم جمعه، هم دوشنبه با ناباوری به خودم گفتم واقعاً جنگ شده!؟ وقتی از كنار دیوارهای ساختمان شیشه¬ای رد می¬شدم، در دلم گفتم اگر خدای نكرده گزندی بر پیكر شیشه گونش وارد شود، اینجا چه قیامتی می شود! چشمم را از آن زجاج زیبا، دزدیدم و قدم هایم تند¬تر شد. ترسیدم ولی برنگشتم. به سرعت خودم را به زیر زمین ساختمان شیشه ای رساندم. استودیوی رادیو صبا و رادیو گفتگو آنجا «بود» !
( «بود» ! چقدر استفاده از فعل ماضی برای درگذشتگان سخت است. قلب را می فشارد. چه كسی پاسخگوی خاطره های ازدست رفته ی ماست)
معلوم است كه ترسیدم ولی برنگشتم، جا نزدم. ترسیدم ولی كم نیاوردم. مگر نانوای محله ی ما رفته بود كه من صدابرداری نكنم. مگر جان من از كارگر و مهندس سكوهای نفتی عزیزتر است كه میز صدا را رها كنم و به خانه برگردم. مگر آن سربازی كه این شب ها پشت پدافندهاست، مادر ندارد؟ مگر مادرش دل ندارد؟ به من گفتند تو مادر یك كودك سه ساله ای! امروز می¬خواهند سازمان را بزنند! بهانه بیاور و برگرد. به خاطر فرزندت... «دلت می آید فرزندت بی مادر...» كسی حرفش را تمام نمی كرد. همه پچ پچش را می كردند، حرفش بود. همه ملتهب بودند ولی كسی نمی خواست باور كند.
ترسیدم ولی لطفا به من نگو حرف از ترس نزن! میزنم، چون شجاعت وقتی معنا دارد كه بترسی و بمانی وگرنه اگر ندانی و غافلگیر شوی كه عملت فضیلتی نداشته است.
«جان» عزیز است. همه می ترسیدیم، برای بقا تدبیر می كردیم. با عزیزانمان بی بهانه تماس می گیرفتیم، چه كسی می دانست یك ساعت بعد چه می¬شود. می¬ترسیدیم. "جان" عزیز است ولی «ایران» عزیزترین است. رادیو عشق است. حیاتِ صدا، وظیفه است و ما كه در پخش ماندیم، خودمان را مسئول می¬دانستیم.
ماندیم تا وقتی كه متوجه شدیم به كارمندان طبقات شیشه ای گفتند بروند. محض احتیاط، برای حفظ جان نیروی انسانی تا جایی كه می شد ساختمان را خالی كردند ولی ما بچههای پخش ماندیم. ما خط مقدم بودیم. ما فدایی مردمی هستیم كه آنها در همان لحظات برای خانواده ی ما نان می پختند، نور می ساختند، ماندیم برای آنهایی كه برای ما داشتند پشت پدافند ها، جان می دادند. ما نمك گیر این بده بستان نانوشته ایم. اهالی رادیو حقِ نمك نگه میدارند . اهالی رادیو، برعكس ماهیتشان، «بی صدا» جان بر كفانه تا پای جان، «جانم به فدایتان» را زندگی میكنند.
ما هم گفتیم و حوالی شش و نیم عصر روز دوشنبه 26 خرداد 1404 در زیر زمین ساختمان شیشه ای، چهار ستون بدنمان با صدای بمب ها لرزید ولی پخش نشدیم.
ما برای حفظ پخش رادیو! جمعمان جمع ماند!
این انتخاب ما بود. باشرف بودن هزینه دارد. هر كس خودش را مسئول ایرانِ عزیزتر از جان می داند، باید درهر حالی گوشه ی كار را بگیرد. من هم مثل بقیه یاعلی گفته بودم و محال ممكن است از حرفم برگردم. من مسئولم به اندازه ی توانم، مسئولم. به قدر دانشم مسئولم.
من به ایران متعهدم، پس هستم.
من حتی اگر بگویند برگرد، بر نمی گردم. امروز تا صدایی هست صدابردارم. فردا اگر «صدا» را زدند، «می نویسم» ، مكتوب می كنم تا دل تاریخ به یاد بسپارد و خدایی نكرده چنانچه، فرداها «اگرهای تلخ دیگری» رخ بدهد،
من همچنان مادرم و «عشق به ایران» را به خوردِ جان فرزندم می دهم. باید بداند هر یك نفر در هر موقعیتی، می تواند موثر باشد. به او می آموزم كه باید خودش را مسئول این خاك بداند. «من به ایران متعهدم، پس هستم.»